ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

جشن مهرگان مبارک

می‌ستاییم مهر ِدارنده ی دشت‌های پهناور را، او که به همه‌ی سرزمین‌های ایرانی، خانمانی پُر از آشتی، پُر ا ز آرامی ‌و پُر از شادی می‌بخشد … جشن بزرگ مهرگان، جشن پیروزی حق بر   باطل و به زنجیر کشیدن ضحاک به دستان فریدون بر تمام پارسیان مبارک. ...
21 مهر 1391

ماجرای سوییچ

سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام ما برگشتیم. جای همتون خالی خیلی خوش گذشت. پنج شنبه بعد از ظهر تمام وسایلمون رو جمع کردیمو رفتیم دنبال عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا. وقتی از شهرمون خارج شدیم احساس گرسنگی میکردیم. البته قبل از حرکت ناهار خورده بودیم. دوباره اون حس گرسنگی اومده بود به سراغمون. وقتی رسیدیم به کوه دیگه شب شده بود. تندتند وسایل رو جا به جا کردیم. هوا هم خیلی سرد بود. بابایی و عمو سعید هم تو تراس کرسی رو آتیش کردن. وااااااااااییییییی نمیدونین چقدر زیر کرسی گرم بود و کیف میداد. واسه شام هم مامانی آش بار گذاشت. به خاطر سابقه قبلیمون این دفعه که میرفتیم همراهمون کلی غذا بردیم ...
21 مهر 1391

ای بی معرفتا

علیک سلام یعنی من دو روز نبودم هیچ کس نباید بگه خاله مرمر کجایــــــــــــــــــــــــــــی؟؟ گلاب به روتون، روم به دیوار، زبونم لال،  اومدو خاله مرمر خدای نکرده مرده باشه یه فاتحه که باید بخونین یعنی اونم نـــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟  ای خاله مرمر تنها ای خاله مرمر بی کس ای خاله مرمر آغلادی گتی یاتی حالا اگه بهتون گفتم کجا بودم، چی کار کردم الکی زور نزنین، نمیگم. باشد که در خماریَش بمانید این است عاقبت دوستان بی معرفت ...
19 مهر 1391

میخوایم بریم کوه، کدوم کوه؟؟؟؟

صبح مامانی کلاس داشتو جیگرمو آورد خونه مادرجون و تحویل داد. تقریبا خواب و بیدار بودم که ریحانه و مادرجون اومدن تو اتاقم و ریحانه میگفت خاله مرضی خوابه. منم خودمو به خواب زدم تا بهم گیر نده. یه ساعت بعد بیدار شدمو رفتم پایین. جیگرم در حال صبحانه خوردن بود. یه کم تلفنی با فاطمه زهرا و بعدشم با دایی رسول صحبت کرد.  صبح میخواستم برم بیرون تا از پایان نامه ام پرینت بگیرم. ریحان وقتی دید دارم لباس میپوشم گفت: خاله مرضی بری؟؟ -آره،، وقتی دید میخوام برم زودی اومد پیشمو گفت مانتو بده بپوشم. منم یکی از مانتوهامو تنش کردم. بعد گفت چادر بده. یکی از روسری هامو سرش کردم.  یهو دیدم همشو در آورد و گفت تِرِم بده بزنم، (کرم). ...
13 مهر 1391

من بوس میخوام

شب مامانی و بابایی و ریحانه جونم واسه شام اومدن خونه مادرجون. جیگرم که وقتی وارد شد خواب بود و تا ساعت 10:30 همونجور تو خواب به سر میبرد. البته پدرجون و بابایی سعی کردن به زور بیدارش کنن اما جیگرم نمیخواست بلند بشه.  چشماشو بسته و دستاشم گذاشته رو صورتش تا نفهمیم که بیداره، البته همزمان شصتشم میخوره وقتی گفتم بابایی شکلاتو نخور من میخوام بخورم چشماشو باز کردو از لای انگشتاش نگاه میکرد  قبل از شام با هر کلکی بود بیدارش کردیم و سه تایی یعنی منو ریحانه و مامانی تو حیاط تمرین تخلیه غر کمر رو انجام دادیم.  جاتون خالی. سه تایی میرقصیدیم بعد از شام مامانی به بابایی گفت زودتر بریم خونه من فر...
13 مهر 1391

مامانی مریض میشود

امشب مثل همه شبهای دیگه پای لپ تاپم مشغول وبگردی و هزار و یک جور کار چپندر قیچی دیگه بودم  که مادرجون اومد تو اتاقمو گفت تو خبر داشتی که مامانی ریحانه مریض شده؟؟؟ گفتم نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه گفت الان زنگ زدم مامانی ریحانه حالش بد شد بابایی بردتش درمانگاه و سرم وصل کرده ریحانه هم گذاشتن پیش عزیز و آقاجونش. قرار شد زودتر شاممون رو بخوریمو بریم پیش مامانی و بابایی و از مریضمون عیادت کنیم که بابایی ریحانه اس داد شب میای خونمون که فردا پیش مامانی باشی؟؟ گفتم همراه مامان و بابا میام. گفت نه ما داریم میایم اونجا. گفتم باشه تند تند وسایلمو جمع کردمو منتظرشون شدم. وقتی اومدن...
11 مهر 1391

مامانی غصه نخوریا

امروز ناهار پدرجون و مادرجون هم اومدن خونه جیگرم. جیگرطلا همراه پدرجون نماز خوند و به محض اینکه سر مادرجون رو دور دید کیف مادرجونو برداشتو اومد تو اتاق تا تخلیه اش کنه و چشمش به شکلاتها افتاد. مادرجون هم سر رسید و گفت فقط یه دونه بردار. ریحانه هم یه دستشو کرد تو نایلون و یکی برداشت. دوباره اون یکی دستشو برد جلو گفت این دستم نگرفت. مادرجون گفت قربونت برم فقط با یه دست باید شکلات بگیری. ریحانه گفت نه یه توشولو بگیرم وقتی دید مادرجون بهش نمیده گفت پدرجون بدم. مادرجون گفت باشه یه دونه برا پدرجون بگیر ریحانه هم مشت زد و چندتا گرفت. بعد از ناهار پدرجون و مادرجون رفتن خونه. بعد از ظهر دوباره مامانی ضعف داشت و کم کم حالش مثل د...
10 مهر 1391

جایزه مسابقه نی نی های با حجاب

کِ کِ کِ کِ کِ کشــــــــــــــــــــــــــتله امروز صبح با مادرجون در حال صرف صبحانه بودم که یهو زنگ خونه به صدا در اومد، زییننننننننننننننگگگگگگگگ بله؟؟؟  خانم ناطق؟؟؟؟ در رو باز کردم و با مامور پست مواجه شدم. خسته نباشید،خانم ریحانه طالشیان اینجا زندگی میکنن؟ بله( البته دروغکی) لطفا اینجا رو امضا کنید. نیست خیلی معروفمو همه دوست دارن ازم امضا بگیرن منم بهش امضا دادم و یهو یه بسته پستی رو بهم داد. زودی دو زاریم افتاد که اوه اوه اوه این جایزه مسابقه نی نی های با حجابه که سپیده جون فرستاده.  این اولین بسته پستی بود که برای ریحانه جونم میومد. اونقدر ذوق کردم که نگو. &n...
8 مهر 1391

ناهار در روز بارانی

بعد از ظهر مامانی بهم زنگ زد و کلی از عروسی دیشب واسم تعریف کرد.  بعد از اون همه حرفی که زدیم به این نتیجه رسیدیم که همدیگه رو ببینیم تا بقیه رو تعریف کنه. وقتی اومدن خونمون یهو هوا ابری شد و یه بارون جانانه هم بارید.  اونقدر بارون شدید بود که بی خیال بیرون رفتنمون شدیم.  اما بعد از 20 دقیقه بارون کم شد ماهم زودی پریدیم تو ماشینو روونه خیابونها شدیم.  بابایی گفت بریم بستنی بخوریم اما منو مامانی گفتیم نه هوا سرده ریحانه هم مریضه حالش بد میشه. ریحانه که اینو شنید گفت من حالم خوبه مریض نیستم. گفتم خب الان چیکار کنیم؟ گفت بستنی بخوریم. اما من گفتم به جا بستنی بریم یه رستورانو یه چیزی بزنیم تو &nb...
7 مهر 1391